1. 2 ـ 3 سال قبل جایی درس میگفتم و مانند همیشه تعداد محدودی از رفقا تشریف میآوردند و ساعت 3 ـ 4 بعد از ظهر را از بطالت نجات میدادیم. چند روز بود که در ساختمان مجاور رفت و آمد عجیبی به چشم میخورد که خدا گواه است فیلمهای جنگی آمریکایی و ورود نیروهای واکنش سریع را که مثل مور و ملخ از در و دیوار میریزند در ذهن تداعی میکرد. حتی هرروز و بلاانقطاع کاملمردی را میدیدم که با موتور سیکلتی هنّوهنکنان عیالش را به آن جا میرساند. بله، درست حدس زدهاید. کلاس طب سنتی برگزار میشد و مهمتر اینکه «با گواهی پایان موفقیتآمیز دوره».
دست نوشته های استاد... (60) بازدید : 376
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 11:33